سالها انتظار

سالها انتظار

دل نوشته های پرنده مهاجر
سالها انتظار

سالها انتظار

دل نوشته های پرنده مهاجر

بیخویه

هرچه زمان می گذرد و از تو دور می شوم , به تو نزدیکتر می شوم .

هر روز دلم بیشتر برایت تنگ می شود ,چند سال است که از تو دورم ؟

ایا این شروع دوری است؟این شروع دلتنگی های من است برای تو؟

ایا هنوزها باید از تو دور باشم؟نگرانت شده ام نمی دانم دل تو هم برایم تنگ می شود؟

بچگی هایم را همیشه با تو بودم ,با تو می گذراندم ,به امید تو زنده بودم و زندگی می کردم,

اما اکنون دیگر تو را ندارم, حال هم زنده ام و باز هم مثل گذشته به امید تو زندگی می کنم .         هر چه زمان می گذرد تورا بیشتر باور می کنم,نبودت را هر لحظه بیشتر حس می کنم,ایا می توانم باز مثل گذشته و بچگی هایم با تو باشم ؟

بی تو خیلی دلم می گیرد,باید هم این طور باشد,چون با تو ازاد بودم ,با تو اباد بودم,با تو زندگی می کردم  .

نمی دانم چرا تو را از من گرفتند,ایا گناهی کرده بودم که مجازاتم را دوری و جدایی از تو نوشتند؟

نمی دانم که چرا باید اینگونه باشد,چرا دوری و چرا جدایی؟

ایا سرنوشت من اینگونه نوشته شده؟ایا ورق های دفتر زندگی ام این گونه باید پر شوند؟

اگر حال مرا بخواهی در بندم و در قفس! قفسی که در آن تنها چیزم  یک لپ تاپ شکسته, چند کتاب کهنه ی دانشگاهی و تنهایی ها و دلتنگی هایم برای توست.





طنز ازدواج

چندسال پیش یکروز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم.

ناگهان پدر و مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدند که:

« ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر ».

رفتم خواستگاری؛ دختر پرسید:

« مدرک تحصیلی ات چیه ؟ »

گفتم:« دیپلم تمام !»

گفت:« بی سواد ! امل! بی کلاس! ناقص العقل! بی شعور! پاشو برو دانشگاه »

رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم برگشتم ؛ رفتم خواستگاری؛

پدر دختر پرسید: « خدمت رفتی ؟ » گفتم: « هنوز نه »

گفت: « مردنشده ی نامرد! بزدل! ترسو! سوسول!  پاشو برو سربازی ! »

رفتم دو سال خدمت سربازی رو انجام دادم برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛

مادر دختر پرسید: « شغلت چیه ؟»

گفتم: « فعلا کار گیر نیاوردم »

گفت:« بی کار! بی عار! انگل اجتماع! تن لش! علاف! پاشو برو سر کار !»

رفتم کار پیدا کنم؛ گفتند: « سابقه کار می خواهیم »

رفتم سابقه کار جور کنم؛ گفتند:« باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم »

دوباره رفتم کار کنم؛ گفتند: « باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم »

برگشتم؛ رفتم خواستگاری

گفتم: « رفتم کار کنم گفتند سابقه کار، رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی »

گفتند: « برو جایی که سابقه کار نخواهد ». رفتم جایی که سابقه کار نخواستند

گفتند: « باید متاهل باشی ! »

برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم:« رفتم جایی که سابقه کار نخواستندگفتند باید متاهل باشی »

گفتند: « باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی »

رفتم گفتم: « باید کار داشته باشم تا متاهل بشوم » گفتند:« باید متاهل باشی تا به تو کار بدهیم »

برگشتم؛ رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال نگاه کردم ... .