هرچه زمان می گذرد و از تو دور می شوم , به تو نزدیکتر می شوم .
هر روز دلم بیشتر برایت تنگ می شود ,چند سال است که از تو دورم ؟
ایا این شروع دوری است؟این شروع دلتنگی های من است برای تو؟
ایا هنوزها باید از تو دور باشم؟نگرانت شده ام نمی دانم دل تو هم برایم تنگ می شود؟
بچگی هایم را همیشه با تو بودم ,با تو می گذراندم ,به امید تو زنده بودم و زندگی می کردم,
اما اکنون دیگر تو را ندارم, حال هم زنده ام و باز هم مثل گذشته به امید تو زندگی می کنم . هر چه زمان می گذرد تورا بیشتر باور می کنم,نبودت را هر لحظه بیشتر حس می کنم,ایا می توانم باز مثل گذشته و بچگی هایم با تو باشم ؟
بی تو خیلی دلم می گیرد,باید هم این طور باشد,چون با تو ازاد بودم ,با تو اباد بودم,با تو زندگی می کردم .
نمی دانم چرا تو را از من گرفتند,ایا گناهی کرده بودم که مجازاتم را دوری و جدایی از تو نوشتند؟
نمی دانم که چرا باید اینگونه باشد,چرا دوری و چرا جدایی؟
ایا سرنوشت من اینگونه نوشته شده؟ایا ورق های دفتر زندگی ام این گونه باید پر شوند؟
اگر حال مرا بخواهی در بندم و در قفس! قفسی که در آن تنها چیزم یک لپ تاپ شکسته, چند کتاب کهنه ی دانشگاهی و تنهایی ها و دلتنگی هایم برای توست.
برگشتم؛ رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال نگاه کردم ... .