سالها انتظار

سالها انتظار

دل نوشته های پرنده مهاجر
سالها انتظار

سالها انتظار

دل نوشته های پرنده مهاجر

طرد شده ام

تنها و غمگینم

گاهی حس دلشکستگی میکنم

حس میکنم طرد شده ام

حس میکنم به من توجه نشده است و تنها مانده ام

بعضی وقتها عادت دارم خودم را سرگرم کنم تا مشکلات از یادم بروند

گاهی وقتها به دنبال دوست شدن با کسی ام که فقط انسان باشد و حرفهایم را به او بزنم

اما او نیز می گوید رابطه ما در حدی نیست که من به تو دلداری بدهم؛

به فکر فرو می روم و می گویم خدایا چرا انسانها اینگونه اند؟

آیا من از کره ای دیگر آماده ام که هیچکس مرا نمی فهمد؟

یا من مشکل دارم که کسی مرا نمی فهمد؟

من به احساس نیاز دارم اما گویا احساسی که من به دنبال آنم برای هیچکس معنی ای ندارد/

یک لیوان آب می نوشم یک لیوان دیگر باز ...

دوایی وجود ندارد

یک نخ سیگار هم فایده ای ندارد

دیگر سیگار هم درد مرا درمان نمیکند و برای همین دیگر سیگار هم نمیکشم

...

در خیال کوچ

شاید بی خود نیست که اسمم شده پرنده مهاجر

یادم نمیاد چرا این اسم رو برا خودم انتخاب کردم

شاید برای اینکه دایم در تلاطمم 

موقعیت ثابتی ندارم

دلم میخواد همیشه در حال پرواز باشم

شوق پرواز داشتن خیلی خوبه

اما گاهی وقتها پر و بالمونو میبندن و ما رو میکنن تو قفس

و گاهی هم آزاد آزاد آزادیم

این حس خیلی خوبیه که آزاد باشی

یاد کوچ ایل عشایری می افتم 

مردمان ساده ای که به دنبال گوسفندان و بار با شتر و اسب و خر و ... هستند

کاش من هم میتونستم این چنین زندگی ای داشته باشم


حسش نیست ولی مینویسم

از ندای سحر یاد گرفتم که وقتی هم حسش نیست بنویسم

وقتی حس نوشتن نیست حداقل امکانش هست

نوشتن آدمو آروم میکنه

مثل اینکه ی عالمه دوست داری که وقتی دلت میگیره از تو دلت درشون میاری و باهاشون حرف میزنی

خیلی وقتا که تنها میشدم نمیدونستم چیکار کنم و تنها ی چیز به ذهنم میرسید

اونم اینکه ی نوشیدنی ۱.۵ لیتری بگیرم و  لیوان ی بار مصرف بعضی وقتا هم که حوصلم نمیشد همون لیوان رو هم نمی گرفتم و حالا تصور کنین چجور میخوردم

وقتی هم شکمم کاملا پر میشد خوابم میومد و میخوابیدم تا روز جدید شروع بشه

الانم تنهام حتی وقتی خیلی کار دارم و همه ی روز سرکار باشم

مشغولیت به هیچ وجه نمیتونه تو درازمدت آدم رو از تنهایی درربیاره

خیلی وقتها هم میترسم  از اینکه بخوام تنها نباشم

میترسم اونی که میخوام منو از تنهایی در بیاره  تنها نباشه

شاید هم ترس از ی چیز دیگه هست و من از درونم خبر ندارم

...