سالها انتظار

سالها انتظار

دل نوشته های پرنده مهاجر
سالها انتظار

سالها انتظار

دل نوشته های پرنده مهاجر

حسش نیست ولی مینویسم

از ندای سحر یاد گرفتم که وقتی هم حسش نیست بنویسم

وقتی حس نوشتن نیست حداقل امکانش هست

نوشتن آدمو آروم میکنه

مثل اینکه ی عالمه دوست داری که وقتی دلت میگیره از تو دلت درشون میاری و باهاشون حرف میزنی

خیلی وقتا که تنها میشدم نمیدونستم چیکار کنم و تنها ی چیز به ذهنم میرسید

اونم اینکه ی نوشیدنی ۱.۵ لیتری بگیرم و  لیوان ی بار مصرف بعضی وقتا هم که حوصلم نمیشد همون لیوان رو هم نمی گرفتم و حالا تصور کنین چجور میخوردم

وقتی هم شکمم کاملا پر میشد خوابم میومد و میخوابیدم تا روز جدید شروع بشه

الانم تنهام حتی وقتی خیلی کار دارم و همه ی روز سرکار باشم

مشغولیت به هیچ وجه نمیتونه تو درازمدت آدم رو از تنهایی درربیاره

خیلی وقتها هم میترسم  از اینکه بخوام تنها نباشم

میترسم اونی که میخوام منو از تنهایی در بیاره  تنها نباشه

شاید هم ترس از ی چیز دیگه هست و من از درونم خبر ندارم

...


نظرات 1 + ارسال نظر
فاطمه 1394/03/05 ساعت 14:52 http://deleman91.blogsky.com

سلام شازده گل پسر
بعد مدتها اومدم گفتم یه سری بزنم دیدم از ما یاد کردی خدایش کلی خوشحال شدم
درسته خیلی وقتها حسش نیست و دل هم مثل اسمون پاییز گرفته ودرهمه ولی نوشتن عین یه نسیم میاد و تقریبا میبره ابرهای تیره رو و خوشید خانوم یه نگاهی هم به دل خسته ما میکنه و گرماش گرم میکنه سرمای وجود رو
خیلی وقت بود ننوشته بود روحیم تازه شد

مرسی که شما هم یادی از پرنده مهاجر کردید
این پرنده هنوز در تلاطم هست و لانه سازی نکرده
دل داده به آسمونها و هنوز شوق پرواز تو دلش زنده هست
شاید این سرنوشته که گاهی مثل طوفان دریا ما رو مثل کشتی به این طرف و اون طرف میبره و ما نااگاه از سرنوشت که
کشتی ما رو به سمت کدوم ساحل میبره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد