سالها انتظار

سالها انتظار

دل نوشته های پرنده مهاجر
سالها انتظار

سالها انتظار

دل نوشته های پرنده مهاجر

گذر روزها

می گذرد این روزها

روزگار بی روزگاری

می شکند سرد و بی رمق

گویی جسد پنهان زیر برف ها

زندگی شیرین بود روزی

روزی نیز دوباره این را خواهم گفت

نمی شود گفت فردا چه می شود

زندگی 

مرگ 

دیروز

امروز

فردا

کدام اتفاق می افتد؟