سالها انتظار

سالها انتظار

دل نوشته های پرنده مهاجر
سالها انتظار

سالها انتظار

دل نوشته های پرنده مهاجر

هفته ی سختی که گذشت...

نمیدانم چرا بعضی وقت ها همه چیز با هم رو سر آدم خراب می شود، فکر می کنم همه چیز زیر سر پول لعنتیه، ههه. اگر چه میفتم و‌ هی بلند میشم هی زور میزنم فقط یادمه امروز پنجشنبه هست، و بیست و چندم؟ مرداد ۹۸. یک مرداد مرز بازرگان رو بسمت داخل ایران اومدم، همون ایران که هیچکس ازش دلخوشی نداره، بعضی وقتا میگم لعنت به همه چیز. چرا باید اینجا به دنیا میومدم، ما داریم تاوان چیو پس میدیم؟ چرا ی لحظه آرامش نیست؟ چرا دایم این ذهن لعنتی درگیره؟ چرا این همه فکر کردن؟ نمیشه چند ثانیه چشماتو ببندی و به هیچ‌چیز فکر‌نکنی؟