<<معرفت>>
((اس ام اس یکی از دوستام بود.))
امشب را بی قرارم،بی قرارتر از همیشه.
چون دیگر فردا نیستم تا غروب افتاب شیرازی را ببینم،تا چهچه بلبلان مست و زیبارو را بشنوم.
از فردا میمیرم در دل کوهستان و به دیدن چشمه سارها می روم ،ولی افسوس خشکند و هیچگاه مرا احساس نمی کنند.
کجایند چشمه سارهای حنایی ؟ و دلم برایشان خیلی خیلی تنگ می شود.
ولی هیچ شاید نبینمشان.
امروز بیهوده ام شاید،به امید اینکه فردا نباشم.
خیلی وقتها را آرزوی برق های ادیسونی می کنم و با خود می گویم کاش ادیسون برای من هم برق اختراع می کرد؟!
شاید هم برق را نمی پسندم و حرفم این است که برق برای همه باشد!!
روی دیوار اتاق چنین نوشته بود:
اگر منتظر بمانید تا هوا کاملا مناسب شود،
نه چیزی خواهید کشت و نه چیزی درو خواهید کرد.
شب های اسمان بارانی، صدای شرشر باران در سکوت، صدای سرد خیال در تاریکیهای بی پایان در نظرم مجسم می شوند و باز خاطر بی روح خیالم را می آزارند.
ای کاش بودنم را می توانستم نفروشم، و اشک های دخترک معصوم را که به خاطر هیچ چیز ، همه چیزش را از دست می دهد را چشم هایم قدرت دیدن نداشتند.
لنگری از لنگرهای عشق، کوچه ای در خیابانی خلوت، موجی سهمگین در ورای من، باز دیدارم کجایی؟
عشق را چه کسی به این زیبایی به تو اموخت؟ صدای رعدوبرق را کی چشم هایت می توانستند بینند؟
خیالت از کیست؟
مثل همیشه صدایم در گلویم گیر می کند و نفسم می گیرد، چشم هایم سیاهی می زند، قلبم می ایستد، گویا لحظه های اخر را می گذرانم، خداحافظ ای دوست که وفا نکردی و از من خداحافظ ای دوست که وفا نکردم.
صدای برق افتاب باز می اید ،این یک توهم است .
صدای پر مرغابی در اب می اید ،باز هم این توهم است.
این توهم است، این توهم است ... .