سالها انتظار

سالها انتظار

دل نوشته های پرنده مهاجر
سالها انتظار

سالها انتظار

دل نوشته های پرنده مهاجر

در شهرک حافظ

امروز 4 بهمن 1392

بالاخره دیروز دختره پیامک داد و گفت مامانم میگه امشب بیاید دقیقا ساعت 16:09 

خلاصه گوشی رو داد به مامانش و با مامانش هماهنگی کردم تا برا شام ساعت 20 اونجا باشیم

من با دوستم ح. ش بودم تو شرکت جهاد نصر کار میکنه و هم اتاقی هستیم

الان هم داره با گوشی با نامزدش صحبت میکنه

بعدش خلاصه همینجور داشتیم اس میدادیم دیگه

دوستم تو شهر بود اس دادم اومد و تا اون برسه من یه استحمام مختصر و کفشمو واکس زدم و لباسامو اتو کردم

سعی کردم لباس خوبی بپوشم دیگه دوستم هم اومد و یه کم به خودش رسیدگی کرد 

من یه کت و شلوار قهوه ای پوشیدم و دوستم لباس رنگ مشکی

رفتیم نمازی و از اونجا شهرک حافظ. دوستم چند تا خاطره از این شهرک داشت برام تعریف کرد و ادرس رو پیامک کردن و ما رفتیم دنبال آدرس

سر کوچه رسیدیم دوستم گفت این خونه هست من زنگ طبقه سه رو زدم . یه خانم جواب داد : بله

منم خودمو معرفی کردم و در رو باز کرد . وسط پله ها بودیم که بابای دختره اومد و بعد از احوال پرسی مختصر ما رو راهنمایی کرد

همه ی کسایی که اونجا بودن: خواهر کوچکش اسمش نازنین زهرا، برادرش کل وقتی که ما اونجا بودیم خواب بود مامان، بابا، خاله ، شوهرخاله ، و بچه هاشون

همونطور که گفتم ما دو نفر بودیم 

بعد از سلام و احوال پرسی مختصر با کسایی که اونجا بودن بالاخره رفتیم و نشستیم

عروس خانم (منظورم دختره هست دیگه) تو اتاقش بود و اول بیرون نیومد

یه کم بعدش من یه پیامک دادم"پس تو کجایی"

بعدش با یه چادر سفید اومد سلام کرد و رفت تو آشپزخونه

بعدش با خاله ، مامان و بچه های خاله اش اومد و نشست 

دوستم نماز خون هست و فرصت نشد نمازشو بخونه ولی وضو گرفته بود 

عروس خانم و شوهر خاله اش دوستم را راهنمایی کردند تا توی یه اتاق نماز بخونه که برادرش هم تو همون اتاق خواب بود

شوهر خاله اش شروع کرد به حرف زدن و گفت که ما که خودمونو مرفی کردیم

حالا سوالایی که ما داریم

چرا اصلا اینجا اومدین و این دختر رو انتخاب کردین؟ چرا جای دیگه نه؟

من کلا خیلی کم حرف میزنم تو سکوت بودم که دوستم شروع کرد از من تعریف کردن

گفت:" بعضی وقتها دست خود ادم نیست و باید ببینیم قسمت چی میکگه البته ادم عاقل خودش

تصمیم گیر زندگیشه ولی بعضی مواقع یه اتفاقهایی باعث میشه که یه تصمیمی بگیری که شاید اصلا بهش فکر هم نمیکردی مثلا من خودم اصلا قصد ازدواج تا سه چهار سال اینده رو نداشتم ولی حدود چهار ماه پیش رفتم یه عروسی و قسمت این بود  که اونجا از یکی از دخترای اقوام خوشم بیاد و به خواستگاری اون دختر رفتم دوست منم طبیعتا با یک نگاه و یک اتفاق از دختر شما خوششون اومده و الان اینجا اومدن که بیشتر با خانواده شما آشنا بشن و ببینیم کلا این دو نفر به درد هم میخورن یا نه "


و بعدش من به حرف اومدم و یه مختصری از خودم گفتم 

و سنم رو پرسیدند گفتم و شوهر خاله اش گفت تفاوت سنی تون تقریبا یک ساله

منم برا اینکه بگم قبلا ما حرفامونو با هم زدیم 

در اومدم گفتم یکسال هم نیست تقریبا 5 ماه (یعنی اینکه تقریبا چیز مبهمی بینمون نیست )

خلاصه تا اینکه حرفامون تموم شد و موقع شام شد

بچه ها سفره رو اوردن و پهن کردن 

غذاشون چلو مرغ بود خوب درست کرده بودن

سالاد ،نوشابه ، دلستر و متعلقات دیگه

من اشتها داشتم ولی نتونستم خیلی غذا بخورم

تقریبا بقیه تموم کرده بودن و از دوباره شروع میکردن و من نصف بودم و دیگه میل به خوردن نداشتم

بشقاب جدید رو هم برداشتم و یه کم سالاد

بعدش هم یه لیوان دلستر

و تمام

دوستم خوب غذا میخوره ماشاا... سه چهار برابر من خورد 

(دوستم به شوخی به من میگفت بابا بیا فردا، پس فردا برو خواستگاری دوتا دختر دیگه تا حداقل تو تعطیلات دانشگاه شاممون تامین بشه )

خلاصه بعد از شام هم خیلی صحبت کردیم البته بدون حضور عروس خانوم

بعدش هم قبل از خداحافظی عروس خانم داشت میرفت تو اتاق که من بهش اس دادم" ما داریم میریم" تا ما بلند شدیم برگشت 

با جمع خداحافظی کردیم

و شوهر خاله اش ما رو تا سر خیابون رسوند

شوهر خاله اش هم یکم نصیحت کرد 

اینو نگفتم شوهر خاله اش وسط صحبت ها شروع کرد به تعریف و تمجید از من 

و دختر خودش هم پیش دانشگاهی بود که تو جمع های ما حضور داشتن

خلاصه کلامش رو پیش همه گفت و این بود :"اگه این فرد دختر منو میخواست بهش میدادم " 

تقریبا خوب بودند 

خونوادش خوب بودن

باباش فرد باتجربه و مهربونی بودن

که موافق بود دخترش رو به من بده

شوهر خاله و خاله اش راضی بودن

خود دختره هم راضی بود

فقط میمونه مامانش 

که قرار شد امروز نظرش رو بپرسن




دل بستن

امروز دوم بهمن ماه 1392

دل بستن آسان است شاید

نمیدونم که چی شد ازش خوشم اومد و خیلی زود بهش علاقه مند شدم

شاید اون هم منتظر بود تا من حرفامو باهاش بزنم و بهش بگم دوستت دارم

مدت اندکی هست که باهمیم و تقریبا حرفامونو با هم زدیم

بالاخره قرار شده امروز با مامانش صحبت کنه تا واسه خواستگاری برم خونشون

الان هم منتظرم تا تماس بگیره 

 پی نوشت: هنوز نمیتونم پیش بینی کنم چه اتفاقی می افته 

و چی پیش میاد


(میخوام از حالا تقریبا بیشتر مواردی رو که تو زندگیم اتفاق میفته رو بنویسم و اینجا من خیلی راحتم)