سالها انتظار

سالها انتظار

دل نوشته های پرنده مهاجر
سالها انتظار

سالها انتظار

دل نوشته های پرنده مهاجر

بی تو ...

اکنون که تنهام خیلی راحتم

فقط به کار خودم مشغولم 

دیگر برایم خیلی چیزها مهم نیست 

و تنهایی خیلی هم خوشحالم

فقط تعدادی دوستای مجازی دارم و همین برام بسه

پی نوشت:

با تو ماندن بس است آری بس است

با عشق تو ماندن بس است آری بس است

اگر همه عالم را بگردم بی تو دنیا قفس است
19 اذر

آغازی دیگر

گویا فضاسازی را یاد گرفته ام و همینطور مستندها را 

فکر میکنم من می روم و زمان می ماند نه زمان می رود و من می مانم

نه،نه، زمان می رود و من می مانم

بعضی وقت ها رو زمان های گذشته مرا آزار می دهند ولی باید آنها را فراموش کنم

آنچه می گذرد معمای امروز است شاید هم بیخود نیست ماندن در دنیای گذشته

آنچه در گذشته رخ داده را نمی توانم فراموش کنم ...

یکی از حسن هایم این است که خوب و دقیق برنامه ریزی می کنم و پیش بینی هایم نیز خطا نمی رود

نه فکر نمی کنم اشتباه کرده ام

و فکر نمی کنم زمانم را هدر داده باشم

... 

...

3اذر 92

الا تـهـرانیا انصاف مـی کـن خـر تـویـی یـا مـن

الا تهرانیا انصاف می کن خر تویی یا من

الا ای داور دانـــــــــا تــــو مـی دانـی کـه ایـرانــی      چــه محـنـتها کشید از دست این تهران و تهرانی

چـــــه طــرفـی بست ازین جمعیت جز پریشانی      چــــه دانــد رهـبـری سـرگشـته ی صحرای نادانی

چرا مردی کند دعوی کسی کو کمتر است از زن

الا تـهـرانیا انصاف مـی کـن خـر تـویـی یـا مـن

تــــــو ای بــیــمار نـادانی چه هذیان و هدر گفتی     برشتی کله ماهی خور به طوسی کله خر گفتی

قــــــمـــی را بـــد شمـردی اصفهانی را بتر گفتی     جــوانــمــردان آذربـــایــجــان را تـــرک خـــر گـفتی

تــــرا آتـــش زدنــد و خود بر آن آتش زدی دامن

الا تـهـرانیا انصاف مـی کـن خـر تـویـی یـا مـن

تــــو اهــل پـایـتـخـتـی بـایـد اهـل معرفت باشی    به فــکــر آبــــــرو و افــــتــخــــار مـمـلـکـت بـاشـی

چرا بیچاره مشدی وحشی و بی تربیـت باشی    به نقص من چه خندی خود سراپا منقصت باشی

مرا این بس که می دانم تمیز دوست از دشمن

الا تـهـرانیا انصاف مـی کـن خـر تـویـی یـا مـن

تــــو از ایــن کـنـج شـیـرخـانـه و دکـان سـیـرابـــی      به جز بدمستی و لاتی و الواطی چه دریابی

در این کولژ که ندهندت به جز لیسانس تون تابی     نـخـواهـی بـوعـلـی سینا شد و بونصر فارابی

بــه گاه ادعـا گـویـی کـه دیـپـلم داری از لـندن

الا تـهـرانیا انصاف مـی کـن خـر تـویـی یـا مـن

تو عقل و هوش خود دیدی که در غوغای شهریور       کـشیدند ازدوسو همسایگان در خاک مالشگر

بــه نـق و نـال هـم هـر روز حـال بـدکـنـی بـدتــــر        کـنـون تـرکـیـّه بـیـن و نـاز شـسـت تـُرکـهـا بنگر

کـه چـون مـانـدنـد بـا آن مـوقـعـیّـت از بلا ایمن

الا تـهـرانیا انصاف مـی کـن خـر تـویـی یـا مـن

گمان کردم که با من همدل و همدین و همدردی        بـــه مـــردی بـا پـیـوسـتـم نـدانستم که نامردی

چـــه گـویـم بـر سـرم بـا نـاجـوانـمردی چه آوردی        اگر می خواستی عیب زبان هم رفع می کردی

ولی ما را ندانستی به خود هم کیش و هم میهن

الا تـهـرانیا انصاف مـی کـن خـر تـویـی یـا مـن

بـــه شـهریــور مـه پـاریـن کـه طـیــّارات با تعجیل         فرو می ریخت چون طیرابابیلم به سرِسجّیل

چـه گویم ای همه سازِ تو بی قانون و هر دمبیل         تــو را یکشـب نشد ساز و نوا در رادیو تعطیل

تــرا تـنـــبـور و تنبک بر فلک می شد مرا شیون

الا تـهـرانیا انصاف مـی کـن خـر تـویـی یـا مـن

بــــه قـفـقـازم بــرادر خوانـد با خود مـردم قـفـقـاز         چون در تُرکیُه رفتم وه چه حرمت دیدم و اعزاز

بـــه تــهــران آمــدم نشــنـاخــتی از دشمنانم باز         مــن آخـــر سـالـها سرباز ایران بودم و جانباز

چرا پس روز را شب خوانی و افرشته اهریمـن

الا تـهـرانیا انصاف مـی کـن خـر تـویـی یـا مـن

بــــه دسـتـم تــا سلاحی بود راه دشمنان بستم   عـدو را تا که ننشاندم به جای از پا ننشستم

بـــه کـــام دشــمنــان آخـر گــرفتـی تیغ از دستـم   چــنــان پــیـوند بگسستی که پیوند نیارستم

کنون تنها علی مانده است و حوضش چشم ما روشن

الا تـهـرانیا انصاف مـی کـن خـر تـویـی یـا مـن

چــــو اســتاد دغـل سنگ محک بر سکه ی مـا زد      تـــرا تــنــهـا پــذیــرفــت و مـــرا از امتـحان وازد

سـپس در چشم تو تهران به جای مملکت جـا زد     چــو تــهــران نـیز تنها دید با جمعی به تنها زد

تــــو این درس خیانت را روان بودی و من کودن

الا تـهـرانیا انصاف مـی کـن خـر تـویـی یـا مـن

چـــــو خـواهـنـد دشمنی بنیاد قومی را برانــدازد      نخست آن جمع را از هم پریشان و جدا سازد

چــــو تـــنـــها کـــرد هـریـک را بـه تنهایی بدو تازد      چـــنـان انــدازش از پــا کــه دیـــگر سـر نیفرازد

تو بودی آنکه دشمن را ندانستی فریــب و فن

الا تـهـرانیا انصاف مـی کـن خـر تـویـی یـا مـن

چـرا با دوستارانـت عــنــاد و کیــن و لــج باشـــد         چــرا بــیـچــاره آذربــایــجـــان عـضــو فلج باشد

مگر پنداشتی ایـــران ز تــهـران تــا کــرج باشــد          هـــنــوز از مــاســت ایرانرا اگر روزی فرج باشد

تو گل را خار می بینی و گلشن را همه گلخن            الا تـهـرانیا انصاف مـی کـن خـر تـویـی یـا مـن

تـرا تـا تــــــرک آذربــایجـان بــــــود خراســان بود            کجا بارت بدین سنگینی و کارت بدینسان بود

چه شد کردولر یاغی کزو هر مشکل آسان بود            کجا شد ایل قشقاقی کزو دشمن هراسان بود

 20 ابان 92

تردید

اطمینان ندارم، نه اطمینان ندارم...


تردید دارم ...


ولی تاکنون موفق بوده ام و این مرا امیدوار می کند تا بیشتر تلاش کنم


نمی دانم که آیا این قطار زندگی می ایستد و مرا پیاده می کند یا نه ؟ تا کی ؟ تا کجا؟ 


هر چه بیشتر پیش می روم انتخاب سخت تر ولی آسانتر یا به عبارتی سختی و آسانی توام


نمی فهمم سختی ست یا آسانی؟ 


بار دیگر با احتیاط قدم برمیدارم


آری هنوز در چاه نیفتاده ام


...

26 ابان 92