سالها انتظار

سالها انتظار

دل نوشته های پرنده مهاجر
سالها انتظار

سالها انتظار

دل نوشته های پرنده مهاجر

پرنده ای که پر زد و رفت

تو را می جویم ,تو را می جویم, 

در لابلای کتابهایم, لای هر برگ از دفتر عمرم 

در میان گل ها و گیاهان ,در میان سبزه ها تو را می جویم 

با یاد تو دوباره جان می گیرم 

انگاه که قلم بر دست می گیرم, انگاه که کتاب برمی دارم به یاد توام 

ره روز و شب را با یاد تو وبه امید تو طی می کنم 

اری اگر تو نبودی به وجود نمی امدم و زندگی نمی کردم 

دین و مذهب و فرهنگ, بی تو معنی ندارد  

دین و مذهب و فرهنگ, انگاه برایم معنی پیدا کرد که تو را جست وجو کردم 

اری دین و مذهب و فرهنگ در تو نهفته است 

می یابم گرد پای سمندت را ولی هرگز سمندت را 

می جویم تو را, ولی هر چه بیشتر می جویم کمتر می یابم 

نه نه تو را هرگز  نمی یابم 

اری خدا را در تو حس می کنم, انگاه که تک ستاره ای را در اسمان  

می بینم یاد توام  

اری تو تک ستاره ی عشقی که عشق را در دل من زنده کردی 

و طلوع روشنایی قلبم تو بودی

ادامه مطلب ...

می توانم

می شکافم اسمان را ,می شکافم زمین را  

اری دنیا در دستان من است 

رنگ دوستان ,رنگ بوستان, رنگ گل ها, رنگ گیاهان,  

طبیعت زیبا, کوههای سرسبز , 

همه وهمه با دستان من به وجود می ایند  

گویا من خوشحالم ,خوشحالتر از همیشه  

چون فکر می کنم انرژی دارم ,اری من انرژی دارم 

سوی یاران ,سو نگاران, سوی دلداران, 

می فرستم نامه ای از بهر یارم  

اری یار دارم, یار من عشق است, درد است 

دردمن, درد عشق است,درد دوری درد جدایی  

حس عجیبی دارم, حس شادی ,حس غربت, حس قربت, حس جدایی, 

دین دارم ,دیندارم, سرکش و مستم ,غرور دارم 

می رسم به انچه می خواهم گر جه یک روز مانده باشد از عمرم  

گر باشد مانعم کوههای عظیم ,صف بکشد دشمن از روبرویم 

محاصره ام کند با استحکامات, تسلیم نمی شوم  

صف ذشمن را می شکافم و عبور می کنم 

من رعدو برقم, هر که اید در رهم دفنش می کنم در گودالی 

نیرویی قوی دارم ,نیرویم از کاینات است, هر چه از کاینات بخواهم به من می دهد

ادامه مطلب ...

دل نوشته

واقعا چقدر زمان کوتاه است

هیچ نمی دانم چگونه می گذرد

فقط می دانم خیلی زود می گذرد

گاهی اوقات شاد و گاهی اوقات غمگین ولی می گذرد

احساسم پایه ی زندگی ام است

عشق را دوست دارم  عاشق شدن را  دوست دارم 

ولی عشق و عاشقی سالم

شخصی را می بینم و چند ماهی با او  می گذرانم 

ولی یک روز از من خداحافظی می کند 

اصلا  جدایی از او برایم سخت نیست

بلکه لذت با او  بودنم  همیشه در دلم می ماند 

هیچگاه او را فراموش نمی کنم

فقط خاطرات خوبش را در دلم حفظ می کنم

ان خاطرات را برای همیشه امانت نگه می دارم

چقدر لذت بخش است خاطرات خوب و ماندنی

احساساتی پاک و سالم

چقدر خوب است  نیت سالم و افکار سالم

واقعا برایم لذت بخش است رابطه ای با 

نیت پاک وپاک و با نیت سالم و سالم

دوستانی را می بینم دیر یا زود با اکثر انها خداحافظی می کنم

ولی خاطرات خوبشان برای همیشه در دلم باقی می ماند

اری دوستانی دارم که همیشه با انهایم

و چقدر  خوب اند دوستان خوب

خواب قل محمد

قل محمد گله را از کوه به سوی خانه روانه کرد،خیلی خسته بود، 

گشنه بود،کمی استراحت کرد تا خستگی از تنش بیرون برود  

بعد هم ارام بلند شد،اهی کشید،قمقمه اش را برداشت،چوبش را به گردن گذاشت 

 و بقچه و قمقمه اش را بر چوبش اویزان کرد، 

شالش را بر کمر بست و کلاه دوگوشی اش را بر سر گذاشت. 

شروع به حرکت کرد،گله خیلی از او دور شده بود. 

تا رفت و به گله رسید دیدگله جمع شده است،از چیزی ترسیده است، 

بزها جدا شده و به کوه  

زده و گوسفند ها زیر درخت جمع شده اند. 

قل محمد با کمی ترس جلوتر رفت، 

دید چند تا از گوسفندها سرشان کنده شده و کفتاری در حال خوردن یکی از انهاست . 

قل محمد از کفتار می ترسید،کفتار جانوری بی رحم بود،بارها و بارها   

پیش چوپانها گوسفندان را با دهان زهر الود دریده و چوپانها فقط و فقط تماشا کرده بودند  

اخر با کفتار که نمی شود روبرو شد. 

کفتار همانند جن بودو یا شاید بی رحمتر،با قیافه ای وحشتناک،موهایی پریشان،چشم هایی سرخ،هیکلی مانند فیل،واقعا ترسناک بود کمتر کسی می تواند با او مقابله کند. 

قل محمد ترسیدو راه خانه را پیش گرفت،انقدر دوید تا به خانه رسید،خیس عرق شده بود،صورتش سرخ شده بود،کفشهایش پاره شده بود،بقچه و قمقمه اش را جا گذاشته بود ،تنها چیزی که همراهش بود چوبش بود که انرا هم از ترس اجنه و شیاطین جا نینداخته بود،خورشید تازه غروب کرده بود مظفر صاحب گله بود،مظفر دید قل محمد از فرط خستگی هلاک شده است 

پرسید چه شده؟ قل محمد با صدایی گرفته که به زور از حلقومش بیرون میامد 

 خواست چیزی بگوید اما نتوانست،قل محمد توان حرف زدن نداشت، 

از مظفر مثل مرگ می ترسید،وقتی با مظفر روبرو می شد انگار می خواستند جانش را بگیرند، 

مظفر ارباب قل محمد بود،از کفتار هم ترسناکتر بود،قل محمد حالا بعد از این همه خستگی منتظر کتک مظفر بود،نمی شد که از دست مظفر فرار کرد،انگار مظفر غیبی بود همه جا پیدایش می شد مظفر ششخصی  

ادامه مطلب ...