سالها انتظار

سالها انتظار

دل نوشته های پرنده مهاجر
سالها انتظار

سالها انتظار

دل نوشته های پرنده مهاجر

چند کلمه ای با خدا

بعضی وقتا دلم می گیره و 

 می گم بزار چند کلمه ای با خدا حرف بزنم 

بعضی وقتا که اعصابم از دست خدا خورده 

 داد میزنم سر خدا  

بعضی وقتا بهش فوش میدم 

 بهش پرت و پلا می گم  

اخه من که تقصیر ندارم  

اخه منم ادمم و دل دارم منم احساس دارم  

منم عاطفه دارم  

تازه به جز خدا کسی رو ندارم که بخوام بهش حرفی  

بزنم و عقدمو سرش خالی کنم  

خداجون ناراحت نشو اگه بعضی وقتا دلم پر است و بهت بدوبیرا میگم  

ناراحت نشو تو که همیشه منو اذیتم میکنی 

پس برای یه بارم که شده می خوام اذیتت کنم 

 پس بهم حق بده که بخوام سرت داد بزنم 

توی این دنیا تو منو فقط منو اذیتم کردی 

ولی از حالا دیگه می خوام اذیتت کنم 

تا تلافی این همه اذیتا از سرت دربیاد 

دیگه نمی تونی جلو منو بگیری  

دیگه نمی تونی اذیتم کنی 

چون دیگه بهم پروبال دادی  

دیگه بهم قدرت دادی 

دیگه زندگی رو یادم دادی  

بعد از ان همه شکست موفقیت رو یادم دادی  

دیگه نمی تونی حریفم بشی 

خداجون منو ببخش اگه فکر می کنم از تو برترم 

اگه مغرورم و بهت بدو بیرا میگم 

ولی اینا فقط به خاطر اینه که دوستت دارم  

  

روزای تنهایی

 روزای عاشقی,نگاههای عاشقونه,روزای باهم بودن  

 همه و همه میرن و تنهای تنها میشی 

 وقتی تنهای تنها هستی  

 

   

تو اوج تنهاییت,تو اوج سکوتت,یکی از دور سکوتتو  

 میشکنه دلت برا یکی تنگ میشه,طاقت دوریشو نداری  

 به این فکر میکنی که ایا اونم دلش برات تنگ میشه   

 ایا اونم تورو دوست داره  

 احساس تنهایی که میکنی  

 اونو از تو دلت در میاری و باهاش درد دل میکنی 

   

   

    

   

  

ما همانند موجی در دریای پهناور

پاییز فرا می رسد درختان می خشکند برگها می ریزند 

چمنزارهای زیر درختان رنگی دگر به خود می گیرندو زرد می شوند 

خورشید برگ درختان را می سوزاند خشک شدن درختان از نبود اب نیست 

این فصل مرگ انهاست این تقدیر و سرنوشت انهاشت 

انسانها نیز همانند درختان و برگ درختان فصل مرگ دارند 

فصل مرگ انسان هم جز تقدیر و سرنوشت اوست 

شاید این فصل گاهی به تاخیر بیفتد یا کمی زمانش تغییر کند  

ولی بالاخره فرا می رسد 

 

هیچکس نمی تواند با سرنوشتی که برایش مقدر شده مبارزه کند 

ما همانند موجی در دریای پهناوریم 

این موج نیست که در دریا بازی می کند  

این دریاست که با سرنوشت موج بازی می کند 

هیچکس نمی داند که این دریای پهناور چگونه سرنوشتی برای  

این موج در نظر دارد 

و ما همانند موجیم این ما نیستیم که سرنوشت خود را تعیین می کنیم 

این سرنوشت است که ما را تعیین می کند  


 

                                                       


پسرک

دهنه ی صبح بود, چشم چشم را نمی دید ,ستارگان نور افشانی می کردند ,

سگ ها هاپ هاپ می کردند گرگ ها هوهو می کردند,  

خروس ها بانگ می زدند, اسب ها شیهه می کشیدند 

سکوت همه جا را فرا گرفته بود ,سیاهی شب موج می زد , 

ایل در دشت چادر پهن کرده بود ,از سردی هوا ابها یخ زده بودند, 

باد هوهو می کرد, گویا اتفاقی در حال افتادن بود  

در هوای سرد دشت ناگهان صدایی امد ,صدا اشنا بود, 

 ناهید و پسرکش بیدار شدند,همهمه ای به راه افتاد, 

فکر کردند کسی برای دزدی امده, ولی هر چه گشتند دزدی نبود, 

فکر کردند صدای گرگ است, ولی گرگی انجا نبود, 

فکر کردند صدای اسب است, ولی شبیه صدای اسب نبود  

در این میان ناهید و پسر پنج ساله اش به چادر رفتند ولی نخوابیدند  

ناهید در اجاق ییلاقی چند تکه ای هیزم گذاشت  ,

هیزم ها تر بودند, اتش نمی گرفتند, 

 بالاخره با بدبختی اتشی روشن کردند ,دود تمام چادر را گرفت,  

 

ادامه مطلب ...