سالها انتظار

سالها انتظار

دل نوشته های پرنده مهاجر
سالها انتظار

سالها انتظار

دل نوشته های پرنده مهاجر

طرد شده ام

تنها و غمگینم

گاهی حس دلشکستگی میکنم

حس میکنم طرد شده ام

حس میکنم به من توجه نشده است و تنها مانده ام

بعضی وقتها عادت دارم خودم را سرگرم کنم تا مشکلات از یادم بروند

گاهی وقتها به دنبال دوست شدن با کسی ام که فقط انسان باشد و حرفهایم را به او بزنم

اما او نیز می گوید رابطه ما در حدی نیست که من به تو دلداری بدهم؛

به فکر فرو می روم و می گویم خدایا چرا انسانها اینگونه اند؟

آیا من از کره ای دیگر آماده ام که هیچکس مرا نمی فهمد؟

یا من مشکل دارم که کسی مرا نمی فهمد؟

من به احساس نیاز دارم اما گویا احساسی که من به دنبال آنم برای هیچکس معنی ای ندارد/

یک لیوان آب می نوشم یک لیوان دیگر باز ...

دوایی وجود ندارد

یک نخ سیگار هم فایده ای ندارد

دیگر سیگار هم درد مرا درمان نمیکند و برای همین دیگر سیگار هم نمیکشم

...