بادها را به خاطر سرزمینشان می آورم ، شاید باد هم بی سرزمین است و بی یار و دیار
شاید غربت زده است و بی مکان و یا شاید فرشتگان نفرینش کرده اند مثل سرنوشت نامعلوم من
شاید هم گاهی باد خشمگین می شود به خاطر این همه آوارگی و در به دری اش
گاهی آرام می وزد وگاهی تند مثل تقدیر زندگی من
نمی شود چیزی گفت شاید خداوند دانا این را مصلحت می داند
و نمی شود پی به حکمت خداوندی برد
و نمی شود رازهای آفرینش را کشف کرد
و در واقع از ناتوانی ماست
تلاطم ها، ناآرامی ها، کج فهمی ها ، خشم ها ،نفرت ها و همه و همه یک زندگی را به وجود می آورند .
یکی در ناز و نعمت به فکر پس اندازهایش و دیگری در فقر و بدبختی به فکر شکم گرسنه اش.
من که نمی فهمم حکمت خداوندی را
و ناتوانم در تشخیص عدالت خداوندی
و یا شاید هم عدالت اینگونه است
و یا شاید هم عدالت وجود ندارد
و یا شاید عدالت کلمه ای خودساخته باشد برای توجیه نافهمی ها و کج فهمی ها و دیگر ...
شاید کلمه خداوند هم اینگونه باشد و ...
من نمی توانم چیزی را توجیه کنم از جمله اینکه چرا این همه چرا؟