آن شب،آن شب...
در آن هوای ابری،بی نور ستارگان نمی دانستم ،هیچ نمی دانستم جز سرنوشت شوم
بی نور ستارگان راه را گم کرده بودم، درها پشت سر هم به روی من بسته می شدند،
آسمان هر لحظه تیره تر می گشت،خورشید دلم در حال غروب بود...
در آن تاریکی به دنبال نور می گشتم،نوری خیالی
فکر می کردم نوری هست ولی بعد فهمیدم که من خورشید پرستم و نور فقط توهم است
دل من،دنیای من
چقدر بد که روشنایی توهم است
چقدر بد که من خورشید پرستم و به روشنایی خورشید معتقدم
زیر سایه در تاریکی شب فقط دویدم
دویدم و دویدم
ولی دیگر دیر شده بود
او رفته و من تنهای تنها
من زادگاهم غربت بود، تنها به دنیا آمده بودم
و در آن تنهایی فقط و فقط غم دیدم
چرا تنها یاور من غم؟
چر شادی نه؟
چرا ....
سرزمین غربت،سرزمین جدایی ها
بی پناه گاه
بی عشق
بی یار و بی یاور
...
باز از خود می پرسم چرا؟
نوشته ات نشان از غم سنگینی دارد که بر قلبت سنگینی میکند
دوست گلم ، گاهی خورشیدی غروب میکند و از جای که
انتظار نداریم با شکلی جدیدتر طلوع خواهد کرد
هیچوقت ناامید نباش، من مطمئنم روزهایی پر از نور در راه
است . گاهی خیر در آن نیست که ما میخواهیم
ناراحت نباش .
برایش سنگ تمام گذاشتم افسوس که نمیدانستم با همان سنگها نابودم میکند
چه غم انگیز:(
:(
غصه نخور عزیزم...انشاألله تموم میشه این غم و غصه هاى بى شمار و لعنتى...
بیخیال غم و غصه
میگذره
چه از رو ما
چه از کنارمون
غمت نباشه رفیق
چی بگم ...
هر چه میخواهد دل تنگت بگو...
... .
اوه اوه..بسه این .... ها پر حرفترین حرفاییه که بین آدما رد میشه
چی بگم...
dar 6ahre a6eghan gom6odye joz tanhaye
entezarat ra nemeke6ad
rozaye khobet torahan rafigh
Montazer ba6
ممنون رفیق...