سالها انتظار

سالها انتظار

دل نوشته های پرنده مهاجر
سالها انتظار

سالها انتظار

دل نوشته های پرنده مهاجر

باز دلم می گیرد...

شب های اسمان بارانی، صدای شرشر باران در سکوت، صدای سرد خیال در تاریکیهای بی پایان در نظرم مجسم می شوند و باز خاطر بی روح خیالم را می آزارند.

ای کاش بودنم را می توانستم نفروشم، و اشک های دخترک معصوم را که به خاطر هیچ چیز ، همه چیزش را از دست می دهد را چشم هایم قدرت دیدن نداشتند.

لنگری از لنگرهای عشق، کوچه ای در خیابانی خلوت، موجی سهمگین در ورای من، باز دیدارم  کجایی؟

عشق را چه کسی به این زیبایی به تو اموخت؟ صدای رعدوبرق را کی چشم هایت می توانستند بینند؟

خیالت از کیست؟

مثل همیشه صدایم در گلویم گیر می کند و نفسم می گیرد، چشم هایم سیاهی می زند، قلبم می ایستد، گویا لحظه های اخر را می گذرانم، خداحافظ ای دوست که وفا نکردی و از من خداحافظ ای دوست که وفا نکردم.

صدای برق افتاب باز می اید ،این یک توهم است .

صدای پر مرغابی در اب می اید ،باز هم این توهم است.

این توهم است، این توهم است ... .