سالها انتظار

سالها انتظار

دل نوشته های پرنده مهاجر
سالها انتظار

سالها انتظار

دل نوشته های پرنده مهاجر

لحظه هایی که تکرار نمیشن

خیلی وقت بود که بارون صورتمو خیس نکرده بود  
خیلی وقت بود که شیرینی اب بارونو حس نکرده بودم  
خیلی وقت بود که مزه ی اب بارونو نچشیده بودم 
خیلی وقت بود که باد خنک به صورتم نخورده بود  

امروز داره بارون میاد  
دیشب که خوابیدم هوا ابری بود 
ولی یادم نیست که بارون می اومد یا نه 
دیشب خیلی خورد و گرفته بودم 
نشستم و یه کم  برای خودم نوشتم 
یه کم با خودم درد و دل کردم 
تا اینکه یه کم اروم شدم و گرفتم خوابیدم 
صبح که از خواب پا شدم و ابی دست و صورتم زدم  
دیدم ابر تمام اسمونو پوشونده 

بارون داره می باره 
خیلی خوشحال شدم 
با خودم فکر می کردم ایا میشه 

همیشه همینجوری هوا خوب باشه و 
من همینجوری خوشحال و شاداب باشم 
ایا میشه امروز تموم نشه.بیرون زدم  
بارون داشت هر لحظه تندتر میشد  
بارون داشت درختارو می شس 

داشت زمینو می شست  

داشت هوا رو پاک میکرد 
منم اروم اروم اروم داشتم زیر بارون قدم میزدم   

داشتم برای خودم بلند پروازی می کردم  
رفته بودم پاریس لوس انجلس ... 
ای کاش همیشه می تونسم مثل امروز باشم 
حالت شوق داشتم  زیباییای طبیعت و دنیا رو می دیدم 
چقدر خوبه که این لحظه ها هیچ وقت تموم نشن و....

نظرات 2 + ارسال نظر
f... 1390/10/22 ساعت 16:02 http://yekroozbadazoo.blogsky.com

kheyli ziba bud kheyli.b manam sar bzan

khodam midonam

زریر 1390/10/24 ساعت 10:01 http://saansiz.ir

متنی رو که خواستی اینجا برات میذارم
-------------------------------------------

به یوسف عزلت نشین مدینه


سلام مهدی(عج) جان،روزهایت را چگونه ای؟
نمیدانی آقا چه دل تنگی ای می خواهد تماشای غروبهای جمعه.
نمیدانی چه حرمتها که از چادر اطهر مادر(س) می برند.
نیستی آقا و همه مدعی بشریت اند.نیستی و کرنای دنیاپرستی بدجوری رساست.
شده ساز خوشبختی این روزهایمان.
آقای سبزپوش بی کسی ها،دلمان اینروزها میگیرد.
دلمان به هوای شما بیشتر می بارد.
چقدر ما دوریم از خود،از شما(عج) و از خدا.
حال ما را گر بخواهی،هی شکر.هنوز نفسی هست.
هنوز یادمان است که آن مرد خواهد آمد.
اما گاهی ها هم می شود که برق دنیایمان می گیرد.
حسرتمان می شود کلماتی که شاید آنقدرها هم که ساده می نمایند نیستند.
چیزهایی چون:زندگی،خانه،اتومبیل،درآمد،نان،وام،پول،...
آقای عزلت نشین قلب ها،من شرمم می آید صدایتان کنم حتی.
گفتم که حال ما را گر بپرسی،میدانیم که آن مرد خواهد آمد اما خیلی وقتها یادمان میرود.
یادمان میرود آمده ایم تا به لیاقت حضور برسیم،
یادمان میرود که اینجاییم تا جایی دیگر باشیم،
یادمان میرود که باختن و داشتن را به ما آموخته اند،
یادمان میرود پهلوی مادری را شکسته اند،
یادمان میرود آنانی که خوشبختی را ترسیممان می کنند،فدک مادر را به گرو برداشته اند.
یادمان میرود پوزخندی که بر برادر خود میزنیم،همان تیری ست که گلوی طفلی را درید،
یادمان میرود نمازهایمان به کدام نیت است،
گاهی حتی یادمان میرود که منتظریم آقا.
سحرخیز شهر نبی(ص)،می آیی پس؟!

متشکر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد