اینجا دیگر جای من نیست
من دیگر خسته ام
هنوز هم حس چند ساعت پیش را دارم
چقدر تلاطم
چقدر دویدن
اخر چه شود
چقدر خسته ام
خسته از دویدن ها ,خسته از تکرارها
شاید هنوز هم دیرنیست
... ندانستم همی کز کشیدن تنگ تر گردد کمند
می روم تا دیگر نباشم تا دیگر دوستی نداشته باشم
تا بی همه چیز باشم
ولی نمی دانم چرا هر چه بیشتر میخواخم دور شوم بیشتر ... .
اینجا دیگر من نیستم تا نباشم
نیستم تا جور دیگر باشم
شاید نبودن نیز هنر باشد
دیگر اصلا سعی نمی کنم تا باشم
اینجا دیگر جای من نیست ,خوب می دانم ,اری همینطور است
کاش زودتر می دانستم
ولی ,شاید ,اما ,من ... .
این روزها انگار همه خسته ان ...
نمیدونم واگیر دار شده یا مشکل از جای دیگست.
همیشه وقتی تصمیم میگیری از چیزی دور بشی یا حواست و به چیز دیگه ای پرت کنی بدتر میشه، میدونی چرا؟ چون حواسمون بیشتر بهش جمع میشه.
موافقم باهات.
همیشه سعی میکنیم بریم ، شاید هم میخوایم فرار کنیم... ازاین سرزمین به سرزمین دیگه. اما آخرش هم نمیفهمیم دنبال چی هستیم.
فقط رفتن مهم نیست ، باید بدونیم میخوایم کجا بریم وچرا؟
همیجوره .
اینکه دیگر اینجا جای من نیست صرفا یه مطلبه دیگه...شما که نمیخواین جایی برین...؟؟
صرفا یه مطلب نیست
من معمولا بیشتر نزدیک به واقعیتای زندگی خودم می نویسم تاتخیلی.
من از فرار و آدمایی که بزدل ن خوشم نمیاد
یه فرصتی داده شده بهمون که زندگی کنیم ماهم هی جا میزنیم
با تمام اینها باید بگم مطلبتون خیلی خوب نوشته شده .دقیقا حس تردید طرفشو نشون میده
و امیدوارم حرف دل خودتون نباشه
فرار اخرین راهه
ولی واقعا حرف دل خودمه.